ادبیات حرمسرایی
(مسابقه ی نرم تنی بانوان یا «چراغ خاموش کن»؟)
آقایان و خانمها دیگر بس است. منظورم این بازی ست. نمایش خوبی بود. همه برایتان کف زدند، برخی ملیجکان هم کله معلق زدند و مزاح کردند و برخی زنانِ رده یِ دوم حرمسرایتان از حامیان دو آتشه تان شدند و برخی معلولین ذهنی هم شما را پیشکسوتانی بزرگ نامیدند. سوگلی ها هم دست یازیدند که صله یا مدالی بگیرند و در جیب تنبان خود بتپانند. شما به دلخوشی همه ی اینها مانده اید در جایی بالای اورست های مجازی تان. نمی دانید تمام شده است؟ به برکت روح مبارک این روزگار سبز و شوریدگی که نظام پدرسالار و مردسالار و حقه سالارتان را به چالش طلبیده است، از شما می خواهیم به پُستهای اصلی تان رجوع کنید. نمی دانیم چه بوده اند، اما شاعری، نویسندگی، یا نقد نمی توانستند باشند. شما را چه به اینکارها؟
توضیح می دهم: شاهان قاجار که عقده ی حقارت مردانگی شان را با تعداد بیشماری از زنان «زیبارو» پنهان می کردند حرمسراهایی داشتند که نگو و نپرس. البته آنها هیچ ادعای شاعری نمی کردند یعنی مدعیان معنویت نبودند. آنها حداقل صداقتشان در این بود که خود را ارباب و مالک به حق می دانستند و زنان حرمسرا را که در سه رده واقع بودند (سوگلی ها، باقی زنان حرمسرا، و کنیزان) دور انگشت کوچک خود می چرخانیدند. بازی خوبی بود، اما وقتش به سر رسید و آنها هم کاسه کوزه هایشان را جمع کردند و رفتند اما متأسفانه رگه های اینگونه تمایلات منحط و بشرستیز هنوز در فرهنگ عامه ی ما باقی ست.
یکی از این بازی های حرمسرا «نرم تنی» نام داشت. نرم تنی مسابقه ای بود که زنان حرمسرا در آن وادار می شدند خود را به تکه پارچه های ابریشم بمالند و هرکه تکه ای از ابریشم بر جامه یا تنش می ماند، مردود می شد. اشتباه نکنید. از این بازی هم شاهان و ملازمانشان و هم سوگلی ها و کنیزان و سایرین کیفور می شدند، شاهان حظ می بردند چرا که مسابقه ی ابلهانه بین چندین و چند زن مقام و ارج موهوم آنان را تثبیت می کرد و زنان هم که چشم دیدن یکدیگر را نداشتند چرا که هستی شان بسته به لطف شرطی ملوکانه بود، در تحقیر همدیگر مشعوف می شدند. بازی دیگری هم بود که تا یادم نرفته در اینجا ذکر می کنم. بازی «چراغ خاموش کن». در این بازی همانگونه که در عنوانش پیداست چراغها خاموش می شدند و زنان…چرا من بگویم؟ بگذارید تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه این بازی را تبیین کند: «پدر من مقصود عظیمی از این بابت داشت اولاً می خواست از داخله ی حرمسرا کاملاً مستهظر باشد. دیگر آنکه می خواست بداند کدامیک از خانمها با هم دشمنی دارند. این بهترین وسیله برای فهم این کار بود. این بازی عبارت بود از خاموش کردن چراغ و زنان در تاریکی حکم قطعی در آزادی داشتند تا با یکدیگر برخورد کنند همدیگر را کتک زده یا ببوسند و وقتی چراغ روشن می شد هرکس به همان صورت که بود دیده می شد. در پایان کار مجروحین مورد الطاف ملوکانه قرار می گرفتند و اشخاصی که لباسشان پاره و بی مصرف شده بود با اعطای پول لباس سرفراز می شدند.» از خاطرات تاج السلطنه.
عجیب می دانم اگر شباهتی میان این بازیها و صحن ادبیات حاضر نیافته باشید.
شما به جای من نترسید. اشکال ندارد اگر یک روانشناس و دو سه شاعرنمای خارج نشین در مورد خودمحوری و کج اندیشی و توهمات صاحب این نوشته قلم تیز کنند و هی مشق بنویسند و به فروید و فوکو و لاکان و دریدا و چند اسم دیگری که تا به حال شنیده اند آویزان شوند. می دانم که این مطلب نه «آشنایی گریز» است و نه «ساختار شکن» و نه حتی «اروتیک»!!!! جالب است که تا این لحظه هم به هر زنی که سربرافراشته و قامتی علم کرده و از قیود و قوانین پدرسالارانه ی ادبی مان سرپیچی کرده ست انگهای مشابه ای زده اند، چون «حسود»، «خودپسند»، «زشت»، «بدقیافه»، «بیمار»…و و و و ووووووووو
من خسته ام. خسته ام از شما دایناسورهای ادبی که به جای کیفیت شعرهای یک شاعر زن از پستانها و گل سرهای مضحک و عشوه هایش می نویسید. مگر اینجا کاباره ی شکوفه نوست؟ شرمتان باد!
و خسته ام از شما. از شما که سکوت می کنید. از شما که مسکوت ماندن بارزترین صفت تان گشته است، می فهمید و می بینید و می هراسید چهره ی واقعی تان افشا شود، می دانم مخاطره کردن را نمی پسندید.
و از شما. از شما که بازیچه هایی موقتید خسته ام. عروسکهای باربی بی خاصیت.
آی آقایان پیشکسوت، ای سلاطین! ای ملک مطیعی های فیلمفارسی های سخیف که مجیز رقاصه یتان را می گویید و دست به ساحتی می برید که از سرتان هم زیاد بوده است. آیا فروغهای شما این هایند؟ فمینیستهای امروزی تان؟ مدافعین حقوق بشرتان؟ زیبایی فروغ درونش بود و در نوشته هایش…سوگلی نبود. او از سوگلی بودن نفرت داشت. فراموش کرده اید؟
پس اگر کسی در این حلقه بیاید…باید…اگر نخواهد چه؟ شعرهایش را نمی خوانید؟ چاپ نمی کنید؟ مجیز هم حتماً نمی گویید. مردانگی تان هم بی شک به پرواز نمی آید. خوب چه کار می شود کرد؟ اما راستی اینجا حرمسرا نیست. اینجا اینجاست. یعنی این دنیای پهناور با خوانندگان شعری که اتفاقاً خیلی هاشان هم شعورمندند. می دانم برایتان دانستن چنین حقایقی ناخوشایند است. فکر کنم همین روزهاست که سلطنت شما هم به پایان برسد و هاله ی نور دور گیجگاه هایتان هم افول کند. یعنی هر دور مبتذلی به ناچار در خود منهدم می شود شما هم از این قاعده مستثنی نیستید. به سوگلی هایتان هم بگویید روزگار دارد بر می گردد. بغچه هایشان را بردارند و فلنگ را بسته و مرحمت فرمایند. ما نسل معترضیم. می دانید چرا؟ بیش از سی سال است که این ادبیات «مهاجرت» یا «تبعیدی» یا هر مزخرف دیگری که اسمش را گذاشته اید غصب کرده اید و از منبر افیونی خود پايين نمی آیید. جنجال می کنید. ما بی سر و صدا می نویسیم، می خوانیم، می نویسیم. شما فلان غول را دو نصف می کنید. ما نیازی به اینکار نمی بینیم. شما مکتب شعری «اختراع» می کنید. ما به ریش و گاه لوندی هایتان می خندیم..
حالا بی حساب شده ایم.
بیست و دوی بهمن بیست و دوی بهمن است و دارد از راه می رسد.
روزی رفتیم.
روزی بازگشتیم.
امروز تصمیم گرفته ایم که بمانیم.
والسلام
-لیلا فرجامی
دوست داشتم آنچه را که بی هراس و بی نقاب نوشته ای. مطلب جدیدی نیست با اینهمه آشکار و سرکشیده از آن سخن گفتن، هنوز تاوان به دنبال دارد و لیچار! سال هاست همین را با شعرمان و تنها با شعرمان در چهارگوشه ی ویران می دمیم. باشد که انقلاب،منقلب شدن،برجهیدن و برخاستن، پیش تر ، نفس های کور و کری را شفا بدهد که فارغ از بلوغ اینهمه خون،
بلوغ اینهمه اندوه ، نه شعر را دیدند، نه شعر را دیدند! لیلا جان، کارت را بکند، شعرت را بگو چنانچه بایسته ی نگاه حساس و نقادِ توست تا جز شعرت نه به چیزی متهم شوی و نه موصوف!
پگاه احمدی
لیلای عزیز
نگاه دوست داشتنی و منتقدانه ات را می پسندم و با کلیت مطلب ات موافق هستم . راستش هر چه می کشیم از نداشتن منتقدین با جرات و دانش است و با ز هر چه می کشیم از محافظه کاری های مان و سکوت های بی دلیل مان. پس حضورت را در این عرصه مغتنم می شمارم و چشم به نوشته های بعدی ات منتظر می دارم . باشد که این غبارها فرو بنشینند و این تخته پاره ها به کناری روند تا اب ، دریای آبی به نمایش در آید . حالا چه 22 بهمن باشد یا نباشد چه اتفاقی بیفتد یا نه . اتفاق از دست های ما می افتد .
لیلای عزیز نقد صادقانه و قابل تاملی بود. متاسفانه مطالبی که در جهت نفی فرهنگ ابتذال نوشته میشود به مذاق خیلی ها خوش نمیآید، زیرا برای عموم راحت ترست که سکوت پیشه کنند یا همان راهی را بروند که دیگران. فراموش نکنیم که در محیط و سطح حرمسرا نگاه داشتن زنان از حیاتیترین اهداف یک گروه کثیر از جامعه به اصطلاح روشنفکر ایرانی به شمار میآید. بنابرین هم سوگلیان و هم مردان مجیزگو که منافعشان به هم گره خورده از خواندن مقالاتی از این دست آنهم به قلم یک زن روی ترش خواهند کرد، زیرا احساس میکنند آبی از گلویشان بریده شده. اینان نرمتنان و سوگلیان داوطلب را بابت آکرباسی و «خوش گوشتیشان» پاداش میدهند و زنان با شهامت که ایده آل های پیرمردپسند را به چالش میطلبند را بیرحمانه مجازات میکنند. برای اینکه در سکوت به انهدام آنچه که از فرهنگ و ادب ایران مانده دامن نزنیم راهی جز مقابله با فرهنگ مخرب سرسپردگی و سالوسی نداریم.
این متن مثل هوای تازه ای است که وقتی می رسد بی برو برگرد به دل می نشیند . نیازی ندارد منبع خود را بگوید ، لازم نیست تیتر درشت داشته باشد ، احتیاجی به هیچ پاورقی و زیر نویسی هم ندارد . بدون تبصره و پیوند خودش بار سبک یا سنگین خود را بر شانه می کشد . اما لذت بوی وحشی اش که از درز هایش بیرون می زند چنان گواراست و چندان دلنشین که بی هیچ تعارفی تکیه می دهد به شانه هایت و تبسم اش جای هر شعاع مزاحمی را پر می کند .
مقاله ای که اندامی مردانه دارد و زهدانی پر از سوگولی های صفحات تاریخ ، ریش دار یا بی ریش ، مو بلند یا چارقد به سر ، تاج دار یا خار دار ، فرقی نمیکند هدف چشمان روشن نویسنده به ایلی ست که نه کوچ نشین است و نه از طایفه ی کولیان جنگاور و نه بیابان گرد و چادر نشین . گردی ست بلند شده از یک هراس است که با چشمان دریده ، وحشت اش را زیر پلک می خواباند تا شراب شود ولی همیشه بوی تند سرکه اش می سوزاند .
. آنچه در این مقاله می درخشد تصاحب قدرت است ، حتی با شیوه های ادبی و کاربرد های هنری اش . که وقیح ترین شیوه ی تحمیل است که کفه های ترازویش را متاسفانه با نمونه هائی پروار شده در کنجی با اهدافی دراز مدت ، چنان میزان نگاه می دارد که به اصطلاح مولای درزش نمی رود . این تعامل تاریخی قدرت بوده است و خواهد بود تا وقتی که نطفه ی اندیشه در مرکز سوزان دوایر سرگردان سر های آدمی به بار بنشیند و هیچ آینه ی حضوری نتواند تصویر ریاکاری های خویش را بر صورت ها تحمیل کند و آن را مشق شب ها ی تاریک شان سازد .
دردناک تر اما همان است که می گوید : اگر میخواهی دیده شوی ، اگر میخواهی شنیده شوی ، اگر میخواهی منتشر شوی ، اگر میخواهی خوانده شوی ، اگر میخواهی نفس بکشی و…
چاره ای نداری جز اینکه بروی ته این صف طولانی و منتظر نوبت خود خمیازه های کوتاه و بلند و کشدار بکشی .
رودخانه ای که می خروشد و این شیب خسته را طی میکند
خبر از واقعه ندارد
سنگ های صیقل خورده ای که امروز تیز شده اند
شهادت می دهند
دریا نام مستعاری بیش نیست
سلام
…، وحشت اش را زیر پلک می خواباند تا شراب شود ولی همیشه بوی تند سرکه اش می سوزاند .
——————-
سلام لیلای عزیز که امروز برایم عزیزتر شدی
با نوشته های دیگر دوستان به ویژه مینو ی بزرگوار موافقم. با حرفها و باورش.
خوشحالم که هستی
خوشحالم که زنی
خوشحالم که هستم
خوشحالم که زنم
عصیان از کلماتت میبارد بر کلماتم مینشیند درد درد تازه ای نیست اما تازه بیانش کرده ای
مثل یک زخم کهنه که با ناخن آنقدر بکاویش که خون تازه جاری شود . این خون هم زخم را نمایانتر میکند هم شاید اشارتی شد به برخاستن و دنبال درمان رفتنمان.
جسارتت را میستایم که چون پلنگی پنجه به تصویر موهوم هر ماهی میکشد.
خانم فرجامی گرامی مطلبتان را چند بار خواندم به نظرم زنانگی و مردانگی زائیده ذهنیت تاریخی ماهستند و تجاوز چه از سوی مردان به حقوق زنان و چه از سوی زنان نسبت به مردان نتیجه همین تفکر است. ما در بند تفکرات و ذهنیت هایمان هستیم و باید از آنها رها شویم.
درست است که تصورات جهانی می گویند قدرت به لحاظ تاریخی برای بیش از هزار سال و از شروع شکل گیری جامعه امری مردانه است اما بر طبق همین فرضیات می توان گفت قدرت که شکلی مردانه دارد ،در حصار ماهیتی زنانه است. دلایل ماهوی بسیاری را نیز از میان تاریخ ،فلسفه و روانشناسی می توان برای آن استخراج کرد.
اما ورای این فرضیات قدرت قدرت است مردانه و زنانه هم ندارد و آنکه به هر ترتیب و با هر عنوان صاحب قدرتی باشد سعی در استفاده از آن جهت منافع شخصی خود می کند.
در حوزه ادبیات فارسی نیز محدودیت های فرهنگی سالیان سال زنان را در پستو رانده بود و پس از مشروطه آرام آرام زنان پا به خیابان ها گذاشتند و وقایع اخیر نشان داد که زنان گوی سبقت را از مردان ربوده اند و در حوزه های ادبی نیز امروز بر خلاف 4 دهه گذشته شاعران زن و داستان نویسان زن هم به لحاظ کیفی و هم کمی جایگاهی یافته اند که مفهوم جنسیتی را در تحلیل ارزش اثر ادبی یا ارزش حضور فرهنگی بی اعتبار کرده اند. امروز به نظر من زنان و مردان در کنار هم هستند و این برابری نیست بلکه گذشتن از حدود تعریف ها و محدودیت های جنسیتی برای زنان و مردان است.
به واقعیت هایی اشاره کرده بودید از رابطه های جاری میان مردان و زنان در ادبیات معاصر فارسی به نظرم همین که زن و مرد آزادانه به روابط خود می پردازند با هم بودن تنها بودن اعتراض کردن نسبت به تصورات و غیره را در مسیر روابط خود می آزمایند یعنی ما از حدود آن تعریف ها گذشته ایم. ضمناً یادمان نرود امروز مثلاً در معنای تجارت تن مردان و زنان رقابتی مساوی دارند. و نظام فاعل و مفعولی تایین کننده جایگاه ایشان نیست. مفاهیم دگرگون شده اند. آنطور که دیگر فمنیسم در پسای خود در جوامع پیشرفته مفهومی زنانه محسوب نمی شود بلکه هویتی انسانی دارد.
با مهر