نمی دانم از کجا شروع کنم یا اینکه این حکایت از کجا شروع می شود و به کجا خاتمه می یابد. شاید این همان رود الست است. چه کس می داند؟ همه چیز از آن سیب سرخ کوفتی شروع شد و یا شاخه ای گندم نکبتی. حالا منصور خاکسار هم رفته ست. روایتهای ناگفته از دهان او و گمان زنی های بی سر و تهی از ما. یکی می گوید کار قبیحی کرده ست و او را شماتت می کند، کسی دیگر او را با صادق هدایت مقایسه، فرصت طلبانی هدفمند هم که از هر آب گل آلود یک کوسه ماهی استخراج می کنند بی هیچ اجازه ای کتبی که برای خوانندگان واضح باشد کل کتاب آخرش را چاپ. شاید برای همین هدایت آخرین دستنوشته هایش را در سطل حقیری گوشه ی استودیوی پاریسش سوزانید، شاید نمی خواست که خون دلش به دست نا اهلان بیفتد، و شاید هم….شاید های بسیاریست اما آنچه می دانیم این است که سکوت جایزتر از همه ی این هاست. آن رفته باز نمی گردد و ما هم از پی او می رویم. چرا باید حرف دیگری زد؟
روزگاریست که شعر ندارم. ترجمه های فراوانی در دست چاپ. مجموعا سه کتاب مجزا. خبر گرفتم که دو کتاب از من به چاپ خواهد رسید. در این گوشه اما به زلزله ی دیروز فکر می کنم. هفت ریشتر و دو دهم. به این لغزندگی ها و میرایی. آیا کسانی که خودکشندگان ما را ملامت می کنند از عاقبت خود در واهمه اند؟ «آیا من هم خودکشی خواهم کرد»؟ شاید خیلی ها در تاریخ ادبی ما می خواستند دچار سرنوشت هدایت ها بشوند و نشد. به نظر می آید که در فرهنگ ما خودکشی همراه با دو معنای مستتر و مخالف است. یک اینکه این عمل مورد تحقیر خودبزرگ نمایان و به ظاهر وارستگان قرار می گیرد و دو اینکه این عمل به صورتی مخفیانه و غیر قابل انکاری اشاره به آوانگاردیسم و عصیانی توأمان دارد. یعنی در فرهنگ ما کسی که به حیات خود پایان می بخشد هم حقیر است و هم سلحشور. خیلی ها آرزوی کسب مقام هدایت را داشته اند بدون اینکه کارنامه ی او را داشته باشند، خصوصا واپسین عمل او هم تقبیح شده است هم تقدیر. او قهرمان برزخی ماست آنگونه که منصور خاکسار هم و آنهاییکه در شکاف ذهن سنت زده مان علم داران راهی غیرند، راهی که در مخیله مان نمی گنجد و مارا وادار به تولید و تشریح فرضیاتی بی پایه می کند. اما ماهیت این برزخ چیست؟ آیا همان برزخی نیست که چهره های فروتن و حاشیه ای فرهنگی مان را در طول حیاتشان به حبسی ابدی در آن محکوم کرده ایم؟ آیا این برزخی ست که در درون حمل می کنیم؟ واهمه ای از دگرزیستی و دگر اندیشی و در عین حال ستایشی خاموش برای جوشش و قیام؟ آیا برای این نیست که قهرمانان ما زندانی اند و متخلفین و متجاوزینمان در قصرها و کاخ ها و بر مسندها؟
حرف دیگری نیست. روز تازه ای آغاز شده است
ترجمه ی چند شعر از دی نرسک در وبسایت ادبی دانوش
و باز هم…و باز هم…و باز…
ممنون
خودكشي فقط يك راه حل است براي خروج اضطراري از دنيا وگرنه همه تمايلي به آن ندارند. اين هم از سر ناچاري است و شامل آنهايي مي شود كه به ته دنيا مي رسند و ديگر تاب نمي آورند همه چيز را. مرگ طبيعي شامل اكثريتي مي شود كه برايشان يا مرگ آرامش بخش است يا هراس پذير. اما خودكشندگان به تنها چيزي كه فكر نمي كنند خود مرگ است بلكه آنها از دنيا و زندگي به نفرت و انزجار خواهند رسيد.
ممنون بابت نوشته هايت.
شعر قبلي ات را هم خواندم، سخت به جنگ و چالش با شهر آمده اي. اما دريا چقدر آرامش بخش است براي تو.
سلام
اهل دانشگاهم رشته ام علافيست جيبهايم خالي ست پدري دارم حسرتش يک شب خواب! دوستاني همه از دم ناباب و خدايي که مرا کرده جواب. اهل دانشگاهم قبلهام استاد است جانمازم نمره! خوب ميفهمم سهم آينده من بيکاريست من نميدانم که چرا ميگويند مرد تاجر خوب است و مهندس بيکار وچرا در وسط سفره ما مدرک نيست! (چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد) بايد از آدم دانا ترسيد! بايد از قيمت دانش ناليد! وبه آنها فهماند که من اينجا فهم را فهميدم من به گور پدر علم و هنر خنديدم! کار ما نيست شناسايي هردمبيلي! کار ما نيست جواب غلطي تحميلي! کار ما تماشايي ست.
http://sahar2.com
بالاخره فهمیدم[ناراحت]
درود بر شما