نقدها و نظرها و گفتگوها/critiques, comments, and conversations

«شاعر تنها یک نظاره‌گر است»
  گفتگوی مانا آقایی با لیلا فرجامی
 لیلا فرجامی، شاعر، مترجم، روان‌درمانگر و مشاور نوجوانان و بزرگسالان، زاده‌ی سال یک هزار و سیصد و پنجاه و یک خورشیدی در تهران و دانش آموخته‌ی زیست‌شناسی، روانشناسی و روانکاوی در آمریکاست. مجموعه اشعار منتشر شده از فرجامی عبارتند از: «هفت دریا، شبنمی» (۱۳۸۱، نشر روزگار، ایران)، «اعترافنامه‌ی دختران بد» (چاپ یکم: ۱۳۸۵، نشر باران، سوئد؛ چاپ دوم: ۱۳۸۶، انتشارات شرکت کتاب لس آنجلس، آمریکا)، «گِل» (۱۳۸۹، نشر آهنگ دیگر، ایران)، «رودخانه‌ای که از ماه می‌گذرد» (کتاب الکترونیکی، ۱۳۹۱، ناشر: شاعر)، «عبور از سیّاره‌ی سوخته» (۱۳۹۲، انتشارات بوتیمار، ایران) و «پیش از غرق شدن» (۱۳۹۳، نشر ناکجا، پاریس). لیلا فرجامی همچنین برگزیده‌ای از اشعار کبیر، شاعر هندی را با عنوان «پرنده‌ای که در من آواز می‌خواند» به زبان فارسی ترجمه و توسط انتشارات آهنگ دیگر منتشر کرده است. لیلا فرجامی در چهارده سالگی از ایران مهاجرت کرده و در حال حاضر ساکن لس آنجلس آمریکاست.
مانا آقایی: دفترهای شعر شما از لحاظ مضمون از گستردگی و تنوّع ویژه‌ای برخوردارند. برای مثال در «هفت دریا شبنمی» به مضامین معنوی - عرفانی توجه نشان داده‌اید و در «گِل» به تم‌های فلسفی روی آورده‌اید. در حالیکه درون‌مایه‌‌ی اصلی «اعترافنامه‌ی دختران بد» نقد اجتماعی- فرهنگی است. این مضامین چقدر محصول زندگی شخصی شما و برآمده از حس‌های تجربه شده‌تان هستند؟ کدام یک از آن‌ها جایگاه خاصّ‌تری در جهان فکری شما دارد و آن را رسالت شعرتان می‌دانید؟
لیلا فرجامی: هر یک از دفترها در برهه‌ی زمانی خاصی نوشته شده‌اند. هفت دریا شبنمی حاصل کلنجارهای من با آموخته‌هایی معنوی بود و در آن جا خامی من را هم در بیان و هم در نگاه می‌بینید. چرا که فکر می‌کردم که راز کائنات را یافته‌ام!!!! و از شگفتی‌های بسیاری پرده برداری کرده‌ام! خودم تنها دو شعر از آن دفتر را دوست دارم. و اینکه می‌گویم دوست دارم منظورم این است که برایم قابل قبولند. باقی را حاصل انجماد یک فکر پرسشگر و حیران و سرگردان می‌دانم. گویا راضی شده بودم که آنچه دیده‌ام و یافته‌ام را کاملاً فهمیده‌ام و حالا با خیال راحت می‌توانم به یک زندگی بی‌دغدغه‌ی لاهوتی ادامه دهم! غافل از اینکه در همان دوران از ارتفاع ابرها به روی زمین سخت پرت شدم! کوچک بودم. خیلی کوچکتر. دفتر بعدی‌ام «اعترافنامه‌ی دختران بد» بود و مضامینش شدیداً زمینی و واقع‌نگارانه بودند. این دفتر حاصل تحولی بود که از یک نوع انفجار درونی و همین طور برخورد با واقعیت‌های بیرونی نشأت می‌گرفت. حالا دیگر نمی‌توانستم خودم را پشت آنچه دیگر حقیقت نداشت پنهان کنم. فکر می‌کنم یکی از برهنه‌ترین مجموعه‌هایم همین اعترافنامه است. نه تنها اعترافنامه‌ی من است بلکه اعترافنامه‌ی خیلی‌هاست و این را مبنی بر بازخوردهای دیگران و خصوصاً زنان می‌گویم. پس از چند سال مجموعه‌ی «گِل» منتشر شد که رگه‌های همانطور که گفتید فلسفی داشت. البته می‌توانم بگویم برای من کتاب گِل جایگاه خاص‌تری دارد و هم اکنون هم جهان بینی من بسیار مشابه آن دوران است. فکر می‌کنم کتاب اخیرم، پیش از غرق شدن، بیشترین شباهت را به گِل دارد. فاصله‌ی زمانی بین این دو مجموعه حدوداً شش سال است. راستش باور ندارم که شعرم دارای رسالتی باشد یا اینکه خودم رسالت خاصی را به دوش بکشم. خیلی کوچکتر و حقیرتر از آنم و از آدم‌هایی هم که توهّم رسالت دارند پرهیز می‌کنم. هر آنکه فکر می‌کند رسالتی دارد باید باور داشته باشد که به حقیقتی لایزال دست یافته، اما عاقبت خواهد دانست که آن حقیقت توهمی بیش نبوده ست. اینگونه توهمات را متأسفانه در میان برخی شاعران ایرانی به وضوح می‌بینیم و تنها تأسف می‌خوریم که چرا دنیای آنها اینگونه تنگ و بسته و ناچیز است که خود را پیامبری میان گمراهان و نابخردان می‌پندارند. شاعر مصلح اجتماعی و اخلاقی نیست. شاعر تنها نظاره‌گری ست که قدرت بیان بهتری دارد. همین.
مانا آقایی: از دفتر «گِل» به بعد اندیشه‌تان قوام بیشتری یافته، ساختار شعرتان منسجم‌تر و زبان‌تان ساده‌تر شده است. بنظر خودتان سراینده‌ی مجموعه‌ی «عبور از سیّاره‌ی سوخته» چه تفاوت‌هایی با سراینده‌ی دفترهای قبلی شما دارد و چه راهی را در سفر شاعرانه‌اش پیموده تا به اینجا رسیده است؟
لیلا فرجامی: فکر می‌کنم سخت‌ترین کار برای من اندیشیدن به گذشته ست. شاید به زعم برخی‌ها عجیب و غریب باشد اما رد شدن از حوادث و فرایند تحولات درونی هر شاعری به نظرم آنقدر لطیف و ناملموس است که مشکل می‌شود دست روی جهش‌های تکاملی و سیر و سلوکهای شعری‌اش گذاشت. «عبور از سیاره‌ی سوخته»، که دو سال پیش در ایران منتشر شد، حاوی اشعاری ست که راوی جابجایی دیدگاهی و دگرگونی بیانی منند. کتاب «پیش از غرق شدن» که آخرین مجموعه‌ی شعر من است و اخیراً توسط نشر ناکجا منتشر شده معرف بهتر و دقیق‌تری از این نگاه و تحول رویکرد امروزی من به شعرست. حدس می‌زنم که بیشترین تحولات را مدیون شاعرانی غیرایرانی هستم که شعرهایشان را دنبال کرده و می‌خوانم. ترجمه‌ی اشعار این دست از شعرا منجر به چشم انداز تازه‌ای در من شده ست که اگر تنها بر شعر فارسی تمرکز می‌داشتم، چنین تغییری حاصل نمی‌شد. حدس می‌زنم چنین روش و کششی نقطه‌ی عطف این مسیر بوده ست.
مانا آقایی: تعداد قابل توجهی از اشعار شما با الهام از نمادهای اسطوره‌ای، دنیای خواب‌ها و آرکی‌تایپ‌ها ‌(کهن الگوها) سروده شده‌اند. علّت کشش و علاقه‌تان به این مباحث چیست و استفاده‌ی مستمر از آن‌ها چقدر با حرفه‌ی شما به‌عنوان روانشناس و مطالعاتتان در این زمینه ارتباط دارد؟
لیلا فرجامی: همانطور که به خوبی اشاره کردید حرفه‌ی من روان‌درمانگری ست و به طبع برخی از مطالعات من حول و حوش همین محور چرخ می‌خورند. سال‌ها پیشتر به مطالعه‌ی روانشناسی «یونگی» یا Jungian Psychology مشغول شدم و این حتی قبل از مطالعات حرفه‌ای‌ام در رشته‌ی روان درمانگری بود و تنها از روی علائق فردی. پس از مدتی به دلیل تأکیدات مکرر یونگ بر اساطیر و دنیای خواب و کهن الگوها، کتب مربوط به کیمیاگری و مکاتب عرفانی شرق و خلاصه هر چه مرتبط به این دریچه‌ی خودشناسی و جهان‌بینی می‌شد را سعی کردم مطالعه کنم. فی‌المثال نوشته‌های کمپبل و الیاده و وان فرانتس و نیومن و دیگران. پس از آن هم به خاطر حرفه‌ام بیشتر در این مباحث غرق شدم. مسلماً دنیای ادبیات و روانشناسی ارتباط تنگاتنگ و انکارناپذیری دارند. اما استفاده از این گونه عناصر در شعرهایم ناخودآگاه است و فکر می‌کنم دلیلش این باشد که ضمیرم طی این سالها آغشته به اینگونه مطالب و دیدگاه‌ها شده و به ناچار از آنها برای خلق معانی و تصاویر یاری می‌جوید.
مانا آقایی: در مجموعه‌ی «عبور از سیّاره‌ی سوخته» با بسامد بالای واژگانی مثل فضا، سیّاره، ستاره، سیاهچاله و کهکشان مواجه هستیم. در خوانش‌ اول اشعار اینطور بنظر می‌رسد که این کلمات برای به تصویر کشیدن درک شاعر از هستی و توصیف فناپذیری زندگی و مرگ – که یکی از مفاهیم کلان در شعر شماست - بکار گرفته شده‌اند. اما در تحلیلی ریزبینانه‌تر متوجه می‌شویم که کار این واژگان به همان اندازه نشان دادن موقعیت معلّق و پادرهوای انسان مهاجری است که سرزمینش را از دست داده و در نهایت به عدم وابستگی شخص شما به یک فرهنگ و مکان جغرافیایی خاص اشاره دارند. تا چه حد با این دریافت موافق هستید؟ و اگر نیستید، بنظرتان این کلمات نماد چه هستند؟
لیلا فرجامی: با تفسیر شما از واژگان فوق موافقم. فکر می‌کنم بسیار دقیق و موشکافانه ست و پیش‌تر به تکرار اینگونه کلمات در شعرهای اخیرم فکر نکرده بودم. در اصل مرگ شخصی جوان موجب شد که خواب غریبی ببینم و این خواب عناصر «فرا- جهانی» داشت و مبتنی بر همین خواب اولین شعری را که واژگان فضا و سیاره و غیره را داشت نوشتم. پس از آن اشعار دیگری آمدند که در دایره‌ی همین معانی و واژگان سیر می‌کردند. شاید یک شاعر خودش زمینی ست که به دور خورشید شعر می‌گردد. نمی‌دانم. اما من شیفته‌ی ماه هستم و در این قبیل شعرها از واژه‌ی ماه زیاد استفاده شده ست. از این سوال شما خوشحالم چون موجب شد به این فکر کنم که چرا این دست اشعار نوشته شدند. حال پادرهوایی و تعلیق انسان «مدرن» و یا حتی نه چندان مدرن و جابجایی‌ها و نابجایی‌هایش شاید هرگز تا به امروز این چنین ملموس نبوده ست. مکان و زمان تحول یافته بر ضمیر انسان تأثیر ژرفی داشته و طبیعتاً این دگرگونی در ادبیات هم بازتاب خودش را دارد. به گونه‌ی دیگری هم می‌شود این را دید. آیا هر انسانی سیاره و ستاره و سیاهچاله‌های زیادی در خود ندارد؟ آیا هر انسان کهکشانی نیست که در پیکری فناپذیر و مفرطاً محدود، محصور گشته ست؟ شاید این انسان است که باید برای شناخت خود از جایگاه بومی‌اش فراتر رود و به خطه‌ی دیگری پرتاب شود تا زادگاه و بهتر بگویم خاستگاهش را دقیق‌تر و شفاف‌تر ببیند و بشناسد.
مانا آقایی: شما با اینکه در نوجوانی به آمریکا مهاجرت کرده‌اید و به زبان انگلیسی تسلط و بر ادبیات غرب احاطه دارید، هنوز به فارسی می‌نویسید و شعرتان ضمن توجه به نگاه فرابومی، بسیار «ایرانی» است. این سرسپردگی به زبان فارسی از کجا ناشی می‌شود؟ قلم زدن به این زبان بعد از نزدیک به سه دهه زندگی در خارج از ایران چه امکاناتی برای شما ایجاد کرده و چه موانع و محدودیت‌هایی بر سر راهتان قرار داده است؟
لیلا فرجامی: فکر می‌کنم زبان مادری جذابیتی دارد که معمولاً زبان دوم دارایش نیست. با اینکه به درستی اشاره کردید که من تسلط کامل به زبان انگلیسی دارم و در طی روز چه به عنوان یک روان درمانگر و چه در ارتباطات عمومی‌ام با این زبان سر و کار دارم، اما وقتی به ادبیات رو می‌آورم، فارسی برایم فطری‌تر و آشناتر است. این انس و فطریت مثل این است که آدم یک دوست بسیار صمیمی و محرمی همیشگی داشته باشد. خوب، از کودکی همه‌ی ما با اشعار حافظ و مولانا و سعدی و خیام و عطار آشنا شدیم. من از چهارده سالگی در آمریکا به عنوان دانش آموز دبیرستانی، شروع به مطالعه‌ی شکسپیر و ادبیات مدرن آمریکایی و انگلیسی کردم. پس طی چهارده سال من زبان روزمره و بعدها ادبی‌ام فارسی بود و پس از آن زبان انگلیسی با ادبیات جهان آشنایم کرد. فکر می‌کنم که این انتقال ناگهانی به زبان دوم برای من درگیری و بحران روانی خاصی را ایجاد کرد. زبان فارسی شاید تنها پیوند باقیمانده‌ای باشد که به ایران داشته باشم. با این که آدم نستالژیکی نیستم اما فارسی در من صدای بلندتری از انگلیسی دارد. اشعار زیادی هم به انگلیسی نوشته‌ام و در نشریات ادبی آمریکایی هم منتشر کرده‌ام. متأسفانه علاقه و شاید به نوعی وفاداری به زبان فارسی امکانات پیشروی در عرصه‌ی ادبیات انگلیسی را از من گرفته ست. اما در چندین ماه اخیر بیشتر مصمم شده‌ام که مجموعه‌ی اشعار انگلیسی‌ام را منتشر کنم. بیشتر از پیش متوجه شده‌ام که زبان تنها وسیله ست و پس از سالها زندگی در آمریکا دیگر ترجیح می‌دهم عمدتاً به انگلیسی بنویسم. زبان بهانه ست و شعر اصل ماجرا. در حال حاضر مشغول نوشتن مجموعه داستان‌های کوتاهی به زبان انگلیسی هستم.
مانا آقایی: نشانه‌های عصر حاضر اگر چه در برخی از دفترهایتان کمرنگ‌ترند اما در کارنامه‌ی شعری‌تان به وفور یافت می‌شوند. اصولا رابطه‌ی شما با دورانی که در آن زندگی می‌کنید چیست؟ آیا خودتان را معاصر هم‌نسلان‌تان – خصوصا شاعران دیگر –(چه ایرانی و چه غیرایرانی) می‌دانید و بین خودتان و آن‌ها وجوه تشابهی به صورت افکار، آرمان‌ها و رویاهای مشترک می‌بینید؟
لیلا فرجامی: رویکردهای اجتماعی در دو مجموعه‌ی آخرم (عبور از سیاره‌ی سوخته و پیش از غرق شدن) بسیار کمرنگ‌تر از مجموعه‌های قبلی‌اند. با دیدگاه شما در این خصوص کاملاً موافقم. در حقیقت رابطه‌ی مهر و کین گونه‌ای با عصر حاضر دارم. از ناملایمات مثل هر کس دیگری رنجیده می‌شوم و در عین حال زیبایی‌ها و لطافت‌ها و مهربانی‌هایی را می‌بینم که من را به هستی امیدوار می‌کنند. اگر پرسش در مورد هم‌نسلان ایرانی معاصر است باید بگویم تنها با درصد کمی از آنها ارتباط برقرار می‌کنم. بسیاری از هم‌نسلان من که درگیر فعالیتهای ادبی هستند برداشت خاصی از شعر و منزله و هویت شخصی‌شان دارند که برایم جاذب و بالغانه نیست. نه تنها نگرش آنها را به شعر به عنوان ابزاری موقت برای دیده‌شدن نمی‌پسندم که از بازاریابی‌ها و بی‌اخلاقی‌ها و خودستایی‌هایشان هم بیزارم. تعداد اندکی از شاعران ایرانی را همیشه ستوده‌ام و خواهم ستود چه دوستان شاعرم در ایران و چه آنان که مهاجرند. اگر کسی در حال حاضر تحقیقی جامعه‌شناسانه بر شرایط کنونی ادبیات ایران انجام دهد بی‌شک به این نتیجه خواهد رسید که شاعران و نویسندگان حاشیه‌نشین و منزوی و چه بسا از یادرفته مان جزو بهترین‌ها بوده‌اند. تعدادی از هم‌نسلان بسیار مستعد و خلاق و در عین حال پایبند به اصول انسانی و اخلاقی خوشبختانه به خود اجازه‌ی ورود به میدان جلوه گری‌ها و کاسب مآبی‌ها و انحصار سیاسی- اجتماعی ادبیات نداده‌اند. در این چند سال اخیر آنچنان سیاست‌ها و اعتقادات اصلاح طلبانه افرادِ به اصطلاح اهل قلم، رسانه‌های خارج نشین را تسخیر کرده که این انحصار تام یا مونوپولی گسترده را به وضوح می‌شود لمس کرد. از زد و بندهای این گروه معتقد و انکشافات و اکتشافات بدیهیاتی که من و شما سال‌های سال در غرب شناخته‌ایم چون حقوق همجنس‌گرایی و برابرخواهی و حقوق شهروندی و فمینیسم و دموکراسی و روامداری و دیگر موارد و نظریات حاضر، ارائه‌ی این گونه گفتمان‌هایی که پدیده‌ی تازه‌ای نیست را چون اختراعات اذهان نابغه و بکر به خوانندگان حقنه کرده و خود را مصلحین مردم گمکرده راه می‌دانند. پوپولیسمی از این واضح‌تر و وقیحانه‌تر در ادبیات فارسی نبوده و نیست. ابراز فضل و شعور درباره‌ی آنچه بسیار کم می‌دانیم و به تازگی کشف کرده‌ایم بسیار زننده و مضحک است. هیچ شاعری و باز تأکید می‌کنم هیچ شاعری به صرف شاعر بودنش جایگاهی برتر و بالاتر از مردم عادی و عامی کوچه و بازار ندارد. خودمان را گول نزنیم و به خاطر هرج و مرج موجود تاج روشنفکری و روشنگری بر سر خود و دیگران نگذاریم. این حداقلی ست که باید از غربی‌ها یاد بگیریم.
 این طور به نظرم می‌رسد که رؤیاها و اهداف مشترک چندانی میان خود و هم‌نسلانم نمی‌بینم. شاید هم اشتباه می‌کنم. آرمانی هم ندارم چون آدم آرمانگرایی نیستم. از روابط مرید و مرادی موجود در ادبیات فارسی هم به شدت بدم می‌آید و متأسفانه این گونه روابط قرون وسطاییِ نان قرض دادن‌ها به «اساتید» و «پیشکسوتان» را زیاد شاهد بوده‌ام. برخی از شاعران ضعیف را می‌بینی که با گفتگو با «پیشکسوتان» یا همنشینی با فلان استاد یا مدیحه سرایی‌ها می‌خواهند به جایگاهی چنگ بزنند که در فرهنگی بسیار سالم‌تر کاملاً نامیسر بود. سلامت یک فرهنگ را می‌توان از نحوه‌ی کسب صلاحیت و مدارج افراد برجسته و نامی‌اش تشخیص داد. اخیراً در کتابی که از استفان زویگ در تحلیل و ستایش شخصیت نیچه خوانده‌ام، زویگ از قول او می‌گوید: «از افراد خوش‌نما پرهیز کن!». ساده‌تر بگویم، از افراد نمایشی پرهیز کن!
 سوای برخی سلایق ادبی رایج، در باورهای سیاسی- اجتماعی خودم هم شکافی عمیق میان بسیاری از همنسلان می‌بینم. شاید دلیلش این باشد که ریشه‌ی خیلی از مسائل و معضلات کنونی را روانی- اخلاقی می‌دانم و به بهبود ناگهانی اوضاع دل نبسته‌ام. فکر می‌کنم فرهنگ ایرانی نیاز به چندین نسل درمان و اصلاح روانی دارد و هیچ معجزه‌ای هم در راه نیست.
مانا آقایی: شعر شما به راحتی با مخاطب ارتباط برقرار می‌کند و انتقال سریع معنا از جذابیت‌های آن به‌شمار می‌رود. هنگام نوشتن چقدر به خوشایندِ خواننده و اینکه شعر باید برایش قابل فهم باشد فکر می‌کنید؟ و چقدر به درگیر کردن او با متن و مشارکتش در تولید معنا باور دارید؟
لیلا فرجامی: من به چند اصل در شاعری معتقدم. یکی از اصول این است که اگر آنچه می‌نویسم برای خودم مفهوم نیست بهتر است به دیگری هم انتقال ندهم. این جزو شرافت‌های فردی و اخلاقیات و شعورمندی‌های حرفه‌ای ست که باید حتماً در نظر گرفته شود. اگر من آنچه نوشته‌ام را نمی‌توانم به خودم منتقل کنم چگونه می‌توانم انتظار داشته باشم که فرد دیگری درک و جذبش کند؟ بنابراین هیچ جایی برای بازی با خواننده وجود ندارد. همانطور که از خواننده انتظار دارم با من هم وارد بازی نشود. من به خوشایند خواننده معتقد نیستم و سلیقه‌ی فردی و جهتم را در نظر می‌گیرم. اما مسئله این است که هر کار خوب هنری تعبیرپذیر و چندلایه ست و ارتباطات طبیعی و ارگانیک واژگان و تنیدگی و انسجام متن همه و همه به انتقال معانی به خواننده کمک می‌کند. این ظرافت‌هایی ست که فکر می‌کنم با تمرین و استمرار به دست می‌آید. اگر کارهایم بتوانند دارای این ظرائف و نکات لطیف باشند، غمی نخواهم داشت. اما مسئله این است که شعر خوب کار می‌برد و کار هم پشتکار و دقت و امید و زمان می‌طلبد. هر خواننده‌ای می‌تواند تعبیری منحصر به فرد از متنی داشته باشد اما آنچه شاعر یا نویسنده تولید می‌کند باید معرف حقیقتی یا واقعیتی باشد که درگیرش بوده ست. مثلاً چند واژه‌ی هم آوا سر هم کردن چه لزومی دارد؟ یا «آشنایی زدایی» بی‌موردی که خود شاعر هم نمی‌تواند ارزشی برایش قائل شود؟ فکر می‌کنم که با خواننده‌ی متن نباید شوخی داشت و هیچ دلیلی ندارد که مؤلف انتقال معنا را به تأخیر بیاندازد.
مانا آقایی: شما گزیده‌ای از اشعار شاعر و عارف هندیِ قرن پانزدهم «کبیر» را به فارسی برگردانده‌اید. لطفا کمی از تجربه‌ی ترجمه‌تان از این شاعر و ترجمه‌های دیگری که در دست انتشار دارید بگویید. در انتخاب شعر و شاعر برای ترجمه چه نکاتی را در نظر می‌گیرید و بنظرتان ترجمه کردن چه تاثیری بر شعر خودتان داشته است؟
لیلا فرجامی: کتاب «پرنده‌ای که در من آواز می‌خواند» در سال ۱۳۸۹ توسط نشر آهنگ دیگر منتشر شد. این کتاب برگزیده‌ی اشعار شاعر هندی، کبیر بود. وقتی سالها پیش با اشعار کبیر آشنایی پیدا کردم، چنان تأثیری بر من داشت که می‌دانستم حتماً زمانی آثارش را به فارسی برمی گردانم. و این کار را کردم و خوشبختانه نشر آهنگ دیگر این مجموعه را منتشر کرد. در انتخاب این شعرها بسیار وسواس به خرج دادم و ترجمه‌های بسیاری از مترجمین متعددی که بر اشعار کبیر کار کرده بودند را مطالعه کردم و به این نتیجه رسیدم که ترجمه‌های رابیندرانات تاگور بر وارسیون‌های دیگر برتری دارد. در طی سالهای اخیر ترجمه‌های بسیاری از شعر شاعران جهان کرده‌ام و باید بگویم که بی‌تعارف وقتی به شعر خواندن می‌رسد ترجیحم شاعران معاصر غیرایرانی‌اند. از یک شاعر آمریکایی نامی تعداد زیادی شعر ترجمه شده دارم و همین طور اشعار شاعران جهان را سال‌هاست که ترجمه می‌کنم. شاید این دو پروژه را به صورت دو کتاب مجزا در آینده‌ی نزدیک منتشر کنم. ترجمه‌ی شعر موجب دقت و تأکید بر اجزا و انتخاب واژگان و حتی صنعت شعری می‌شود. آنچه در خواندن سرسری یک شعر به دست می‌آید قابل قیاس با دریافت‌های دقیق و موشکافانه از طریق ترجمه‌ی آن نیست. فکر می‌کنم این گونه مطالعات و توجه‌ها بر فضای شعری‌ام و چه بسا انتخاب واژگان و چیدمان شان تأثیر بسزایی داشته ست.
مانا آقایی: در کتاب اخیرتان «پیش از غرق شدن» شاهد اشعار معناگرا هستیم که از طرفی حاصل فلسفه ورزیدن شما با هستی و از طرفی دیگر نتیجه‌ی واکنش‌هایتان نسبت به وقایع جهان پیرامون‌اند. شعرها گاهی روایت‌هایی ملموس، شفاف و عینی‌اند و گاه بیان و فضایی استعاری دارند. از این گذشته یک نگاه کل و جزء نگرِ توامان نیز در کل این دفتر دیده می‌شود. این ترکیب فضاها و لحن‌های متفاوت چه مبنایی دارند؟ آیا یک فرایند اتفاقی‌اند یا نتیجه‌ی رویکردی خاص از سوی شما نسبت به شعر یا اجتماع؟
لیلا فرجامی: فکر می‌کنم شاید ترکیب فضاها و الحان متفاوتی که در این مجموعه می‌بینید حاصل باری ست که از بیرون و درون تؤامان به دوش کشیده‌ام. زمانی بود که بیشتر به بیرون توجه داشتم و حاصلش«اعترافنامه‌ی دختران بد» بود. بعدها لحن و فضای کارهایم همانطور که اشاره کردید تدریجاً انتزاعی و استعاری شد. فکر می‌کنم ترکیب این دو فضا به ناچار لازمه‌ی خلق این مجموعه بوده ست. اصولاً زبان استعاری‌تر را بیشتر می‌پسندم اما می‌دانم در جاهایی هم باید رک و مستقیم و پوست کنده سخن گفت یا نوشت. در این دو سال اخیر هم درگیر کارگاه‌های شعر شاعران غیرایرانی در یکی از دانشگاه‌ها بوده‌ام و این کارگاه‌ها موجب تغییر نگرشم به جزئیات شعری شده ست. می‌توانم بگویم که مجموعه‌ی «پیش از غرق شدن» حاصل تأمل و تعمق بیشتری در صنعت و چگونگی شعر و ارائه‌ی معناهاست. امیدوارم که بتوانم این روند را در خودم ادامه دهم.
خرداد ۱۳۹۴ / ژوئن ۲۰۱۵
-----------------------------------------
----ماندانا زندیان-----نگاهی به شعر لیلا فرجامی
" سایه ای بودم
جسم گرفتم،
روحی گشتم،
بی پیراهن شدم
اما برهنه نیستم :
تو بر من پوشیده ای "  بی نام
برهنه نیست. حقیقی است. صریح است و لاجرم تلخ. آشفتگی اش به غروب های جمعه های ایرانی می ماند.
ظاهری آرام، پوشیده در رنگ هایی گرم با لحنی از اندوه که در سکوتی نارنجی، فریادِ سرخ تعارفت می کند.
" امروز اولین روز جنگ است
من تقویم کوچکم را از جیب بیرون آورده ام:
ضربدری می زنم
بر تمامی تولدهایم."
و غروب، گونه ای پایان است. گونه ای مرگ شاید. غروب جمعه اما دیباچه ی همه ی  آغازهای خانگی است.
درست مثل شعر لیلا، با بسامد بسیار بالای حقیقتِ مرگ که در چشم او به سحرگاه شنبه می ماند.
و باز مثل غروب جمعه ، پر است از تکرار دغدغه های انسانی برای کودکان. کودکان معصومی که باید زیر آوار جنگ و فقر و بی پناهی، با یک بغل هیچ به پیشواز صبح شنبه بروند.
". . . جنگ دریایی است که در آن
بچه ها
بی صدا غرق می شوند. . ."  بچه ها بی صدا غرق می شوند
" از جنگ چیز زیادی یادم نیست
جز تمام بچگی ام
که  وقتی روی مین رفت
منفجر شد." بادکنک ها اعلان جنگ می دهند
" چقدر سختی من کوچک بود
وقتی که تو با دو دانه گوجه سبز مانده در جیب هایت
همه ی پیاده روها را دوره می کردی
" فال حافظ ! چسب زخم ! آدامس کشی ! . . ."  مرگی به نام تابستان
یک بار به من گفت برای نور پاشیدن دو راه وجود دارد: می توان شمع بود و سوخت یا آینه بود و نور پراکند. نمی دانست که خودش دارد سخاوتمندانه شمع می شود و در آینه ی شعرش از فانوس های دریایی هم فزون تر می بخشد.  نمی دانست که شعرش چقدر به خودش شباهت دارد !
" نه سایه ای بر خاک
نه ردی در آسمان
رازها ناگفتنی اند:
من خواب آن پرنده ی یک بال بوده ام
که تنها
در آب پرواز می کند" پرندگان خفیه
و آن تخیل ناب، هیچ گاه از پشت پنجره به کوچه نگاه نکرده است. پابرهنه در برف کثیف راه رفته، خیس شده، گِلی شده، یخ زده و بعد مرهمی آغشته به صبح شنبه برای زخم های ما هدیه آورده است.
برای ما که غافل از طعم باران در ابهام غروب های جمعه تمام می شویم و باور نمی کنیم که تا سپیده و درخت فاصله ی چندانی نداریم.
فرجامی با همه ی نام هایی که می داند ما را صدا می کند و حرفش را موجز، سفید  و شفابخش ، مثل یک لیوان شیر گرم سر سفره مان می گذارد.
" وطن" اش را می گوید که درونی کرده است. و از آن عذاب سختی که به قول "احمد رضا احمدی "
انسان را از شور بودن در خانه دلگیر می کند و میان جهان می افکند، رد شده است.
" امروز
روزی خاکستری . . .
سوخته هایم را جمع می کنم
و به باد می دهم
تا در همه سو
وطنی برویانم " هرجایی
با این همه طعم نوستالژی شعرش، آنقدر حقیقی است که گاه حس می کنی دست هایش گاهِ آفرینش، بوی نان تازه ی خانگی می داده اند.
" . . . وقتی بیرون پیتزا فروشی تجریش
فال حافظ را گفتی دویست تومان
و کشیدم،
آمد: درد عشقی کشیده ام که نپرس . . ." مرگی به نام تابستان
"از پنجره ام
تهران مهر باطله ای بود
که با خورشید خیس لوس آنجلس
به اوراق گذرنامه های خاک نشست
و خشک شد. . . "  لوس آنجلس بوی کباب می دهد
لیلا، بی پروا معترض است. بیزار از روزمرگی. نبض اعتراضش به بی تفاوتی و کسالت، هستی بخش اعتراف نامه ی اوست.
" تنه ها می افتند و برایت مهم نیست
جنگل ها می سوزند و برایت مهم نیست . . .
برایمان مهم نیست که امام غایب وقتی که بچه ها با کتاب ها و دفترها و تخته ها
و خط کش ها در کلاس هایشان می سوختند،
ظهور نکرد. . .
. . . نه برایمان مهم نیست
ما هرگز آدم نخواهیم شد. . ." معمای بودا
" . . . تازه می فهمم
این زندگی ام است
که برایش از همه ی پیاده روها و خرابه ها و صندوق های پستی بی نامه
خداحافظی کرده ام
زندگی ام که به پلی نامرئی میان شهرکی در قاره ی شمالی آمریکا
و خیابان دوم شرقی کوی آسیای تهران
خلاصه می شود
و روحی که مثل بچه ای سرگردان
هر صبح
به خواربارفروشی حاج آقا می رود
و می پرسد: بستنی یخی سبز داری؟"
و می شنود:
" امروز نه، فردا"
امروز نه، فردا
امروز نه، فردا
امروز نه، فردا. . ." آخرین روز دنیا
دستان شعر او به سوی عمق دریا روان است.و همین، اینجایی اش می کند و دریایی اش. مدام موج می زند و تر و تازه می شود، اما همیشه دریاست. و در دل آبی اش جز زندگی نمی پروراند.
" اعتراف نامه ی دختران بد" تکه ای رنگ گرم است که باید دید. نه به خاطر لیلا فرجامی که به خاطر شعر.
***
مینوی عزیز لطف کرده بود و می خواست این نوشته اش را در بخش نظریات جای دهد که به علت محدود بودن آن فضا، نشد. از مینو اجازه گرفتم تا متنش را در صفحه ی دوستان قرار دهم:
نگاهی به شعر حرامزاده ی لیلا فرجامی
نگارنده: مینو نصرت
این شعر زیبا با سلام به ایران آغاز می شود .
سلام به مادر
مادری که اگر در چشمانش تعمق کنیم و به قعر آن برگردیم ، هر آنچه بر او گذشته را شبیه رسوباتی که ته نشین شده اند قادریم بنگریم و روخوانی کنیم . آنچه بر او گذشته ، قدمتی هزاران ساله دارد . زنی زیبا در خاورمیانه که مدام مورد یورش و هجوم و تجاوز و تازیانه بوده و هنوز هم ادامه دارد . به سادگی میتوان او را در هیئتی زنی زیبا تصور کرد که هر بار با ایلی ، قبیله ای ، قومی مورد تجاوز و آزار بوده است و هرکسی مغروق در زیبائی اش میل تصرف او را داشته و در این کار تا قتل و غارت فرزندانش و آبادی هایش چنان پیش رفته که در برهه ای از تاریخ جز ویرانه هیچ نمانده است . با این همه او هنوز زنده است و نفس می کشد و هر بار در هیئت زنی ، مردی ؛ دختری و پسری و ...به قتل می رسد ، زخمی می شود ، ویران می شود ، غارت می شود و باز نفس می کشد .
لیلا در این شعر همچون تمام ایرانی ها وطن را ، مادرش را خطاب قرار داده و سلام می کند . با او وارد مکالمه ی مادر فرزندی شده و حافظه اش را بر می گرداند به صد سال پیش و پدرانش . پدرانی که هر کدام برهه ای او را صیغه کرده و فرزندانی به دنیا آورده و رها کرده و رفته اند ، آنچه جای اش مانده ، زخم است و درد و رنج .هر بار به شیوه ای آزرده و غارت شده است .اشاره به زمان قاجاریه بی نهایت هوشمندانه است ، در آن زمان بود که دین و آئین و اندیشه ی مادر بکلی ویران و دگرگون شده ، آن چیز دیگری که معیار پدران تاجدار و ریشدار مان بوده بر او تحمیل شده است .
ندا یکی از دختران همین مادر هزاران پدر بوده که هیچکس او را نمی شناخت ، نه جزو لشگریان مهاجم بود و نه مدافع . قتل او و شیوه افتادنش بر کف آسفالت و نوع نگاهش و حالت دست و پاهایش در وهله نخست که با چرخش دوربین از پاها به سمت صورتش می لغزد، چنان حیرت انگیز است که من یقین دارم در ذهن هر ببیننده ای نخست ایران بانو تداعی شده و سپس به نام ندا می رسد . زنی زیبا در حالتی که گویا به او تجاوز شده است ، حسی میان خوف و رجا شبیه زنی که به ارگاسم می رسد با حدقه هائی که تا آخر جهان قرار است تو را تعقیب کنند با پرسشی که در آنها موج می زند ، پرسشی تکان دهنده که تاریخ باستان سرزمین اش را می لرزاند . چرا ؟؟؟
لیلا به مادرش سلام میکند و دوست دارد آنقدر سلام کند تا پاسخی بشنود .مثل دختری که شيفته ی مادر است ، مادری که چیزی به مرگش نمانده و چنان کرخت و سست افتاده که هر لحظه گمان به مردنش می رود و او نمی خواهد و مدام مثل دختری که از سفری دور و دراز بازگشته ، با بغض و درد صدایش میکند و دوست دارد هوشیارش کند . شاعر این شعر دلش بار ها و بار ها سوخته از مرگ های فراوان این بانو که برای کرور ها سنگ قبرش باستان شناس ارسال شده و نوحه ها سروده شده و شکوه پایدارش را بعد از کشتن اش جشن ها گرفته اند و آذین ها بسته اند .جهان غارت گر همیشه بعد از غارت دچار عذاب وجدان و سرزنش می شود ، سنگ مرده را بر سینه کوبیده و می کوبد هنوز و دایه ای مهربان تر از مادر می شود . درست مانند ندا که بعد از مرگش زبان زد جهان شد. جهانی که بعد از تجاوز و غارت و قتل این بانوی کهن سال بارور فریاد وا مصیبتا سر داده تا ذهن ها را مخدوش سازد و موفق هم بوده است . ایران ، بانوئی ست که دل همگان را برده است و هر کسی میخواهد یک بار با او همخوابگی کند و از گنج سینه اش سیراب شود . و اگر چنین نشود میخواهد ویرانش کند و به قتل برساند . این زن کرور ها بار کشته شده است و باز از نعش مرده اش برخاسته و گیسوانش را تکان داده وبا همان چشم ها و نگاه ایرانی اش دنیا راسحر خود کرده است .
دختران این مادر هزار پدر آبستن دخترانی دیگرند و هربار با ترسی مهیب چهار سوی خود را می نگرند ومی شنوند شیون و ناله های دخترانی که در دنج و ویرانه هایش مورد تجاوز و قتل و شکنجه اند . کسی که غارت میکند پدر نیست ، کسی که شکنجه میکند بیگانه است کسی که تجاوز میکند دشمن است ، کسی که تازیانه می زند نمی تواند برادر باشد و امروز بار دیگر ضجه های مادر بلند تر از همیشه است ، مدام کودکانش را سرشماری میکند و در مصیبتی مهیب تر افتاده ، نه تنها دخترانش که پسرانش هم مورد تجاوز قرار می گیرند . مادر چه میکند وقتی پدر مستبد است ؟
چنگ بر گیسوانش میزند و حدقه هایش همان حدقه های ندا آقاسلطان است که از جهانیان سئوال مهمی را می پرسد : چرا؟؟
لیلا چرا می گوید : من دختر حرامزاده ی توام ؟
تاریخ را اگر ورق بزنیم به هزاران لکه ی سیاهی بر میخوریم که حاکی از تجاوز قبایل وحشی و نیمه وحشی و غارتگر به ایران بوده و با هر بار تجاوز فرزندانی به دنیا آمده اند با پدرانی که یا اعدام شده اند ، یا اسیر شده اند یا به قتل رسیده و شهید شده اند ، حتی پدرانی که با اجنبی ها یک دست شده ، علیه مادر و همسر خود شوریده و رنجی مضاعف بر او وارد کرده اند . قربانی همیشه ی جامعه ی پدر سالار و مرد سالار زنان و همسران و مادران بوده اند و هستند . طبیعی است که ناخود آگاه جمعی زنان ایرانی یتیم است و حرامزاده . هرکجا آبادی سبز شده است نبش قبرش که کنی به ویرانه ای خواهی رسید که زمانی کاخ شاهانی بود با حرمسراها و اندرونی های فراوان . من ، تو و او و ما محصول زهدانی هستیم بارور شده از مردانی مهاجم و غارتگر که نخستین غنائم جنگی شان زنان و کودکان بوده است .
شاعر با اعتماد به نفس خود به ایران سلام می کند . دوست دارد شکوه و عظمتش را با یک کلمه از اعماق جانش بیرون بکشد ، میخواهد مادرش برخیزد و از خودش و از کودکانش دفاع کند . و من یقین دارم برخواهد خاست .
شعر شوریده ای بود و زیبا و تکان دهنده و ناب
سلام
نگاهی به شعر سلام ایران!
نگارنده: علیرضا سیف الدینی
جدیت و احساس مسئولیت جنسیت نمی شناسد. خواه شاعر مرد باشد ، خواه زن ، نگاه مسئولش هم به خود شعر ( شعریت )  و هم به مسائل مربوط به جامعه نگاهی است برآمده از تلفیق جدیت و احساس مسئولیت که ازآگاهی نشئت می گیرد. آگاهی از آنچه حرف را به شعر بدل می سازد و همین طور آگاهی از آنچه شعر را مسئول نشان می دهد. اما باید پذیرفت که امر پیوستگی این دو نوعی جمع اضداد است. چرا؟ به دلیل این که نگاهی که برای شعر شدن تلاش می کند در اصل با آنچه در برابرش ایستادگی می کند پیوسته در ستیز است. و نه نگاه مسئولانه به جامعه ، بلکه آنچه شاعر را علیه خود می شوراند همواره در برابر آن بخش از نگاه او می ایستد که به شعریت معتقد است. بنابراین ، کار شاعری که شعرش تلفیق این دو باشد سخت دشوار است . او همان طورکه شعر می سازد ، و سازنده به شمار می رود ، درعین حال ویرانگر هم هست. به دلیل این که فرمی که از بیرون با سماجت در برابر تلاش ادبی- هنری اش مقاومت می کند و قوایش را بی هیچ تردیدی در جهت اضمحلال آن اندیشه ای به کار می بندد که قصدش ساختن تصویری است آگاهی بخش باید و باید ویران شود. اگر شعر ، در این بخش از کار در برابر آن روایت کلان آن طور که باید نایستد و با آن به ستیز نپردازد ، این به این معنی است که شعر با آن در یکسو قرار گرفته و در جهت اهداف آن حرکت کرده است. اما چه باید کرد تا همان اندازه که شعر باید ساخته شود ، آن نگاه مسئول ( نسبت به جامعه) همان طریقی را طی کند که شعر طی می کند؛ یعنی خدمت به شعور. یکی از این راه ها شکستن خط روایت است . روایتی که قادر است پیش از شعر شدن شعر شعریت را از شعر سلب کند. این مهم ترین راهی است که می توان با به کار بستن آن هم شعر و هم نگاه به شعر و هم نگاه مسلط و درعین حال عاری از انفعال به مسائل مربوط به جامعه را دگرگون کرد. اما نباید اشتباه کرد که چنین ساختن و برساختنی تمایل به خط دادن و سیاسی بودن است. نباید با دیدن عناصر تاریخی و سیاسی در شعر بلافاصله به ان نتیجه رسید که شعر واجد چنین عناصری شعری سیاسی است. چرا که چنین شعری ، شعری تک بعدی نیست که صرفاً با نگاه سیاسی اش در برابر آنچه با آن تخالف دارد ایستاده باشد. شعری است دو بعدی یا همین کافی است که بگوییم شعراست. شعری جدی و واجد احساس مسئولیت .
سلام ایران ! شعری است که به واسطه برش ها شعر می شود. آن برش ها را شاعر انتخاب می کند، نه سوفلوری که پایین صحنه نشسته باشد و چیزی را به او یاد آوری یا دیکته کرده باشد. ما تمام این عناصر را در بستر و موقعیتی دیگر دیده و خوانده ایم ، اما ترکیب ترکیبی است که از یک سو حرف را به شعر بدل می کند، و از سوی دیگر مراقب آن است که هم خود را برآن روایت کلان تحمیل کند ( با تکه تکه کردن) و هم شعری بسازد . گذشته ازاین ها ، ساده به نظر می رسد ، چون همان طور که گفته شد ، عناصر آشنای زیادی در آن به چشم می خورد که هر کدام شکلی سنگ شده دارد و ظالمانه بر شعر می تازد. اما کار آن جا دشوار می شود که ما رفتاری را با آن عناصر به اجرا در آوریم که آن سنگ در نتیجه اقدام ما تکه تکه شود. و می شود.
گفتگوها
گفتگو با خانم ماندانا زندیان در ایران امروز
گفتگو با خانم نوشین شاهرخی در شهرزاد نیوز
گفتگو با آقای علی مسعودی نیا در وازنا
گفتگو با آقای کوشیار پارسی  در کتاب شعر
چندی از نقدها و نظرها
نگاه آقای حامد رحمتی به کتاب گِل در روزنامه ی شرق
نگاه خانم مینو نصرت به کتاب گِل
نگاه خانم مهستی شاهرخی به رودخانه ای که از ماه می گذرد
نگاه خانم ماندانا زندیان به کتاب گِل
نقد آقای مجید شفیعی در قابیل
نگاه خانم ماندانا زندیان به کتاب اعترافنامه ی دختران بد
نظر خانم شهرنوش پارسی پور در رادیو زمانه
نگاه خانم الهه علیزاده به کتاب اعترافنامه ی دختران بد
هرگونه بهره برداری از محتویات این سایت بدون اخذ اجازه و ذکر نام نویسنده ممنوع است
 
هرگونه بهره برداری از محتویات این سایت بدون اخذ اجازه و ذکر نام نویسنده ممنوع است