برچسب‌ها

ویژه نامه ی شعر زنان در کتاب شعر به همت شاعر عزیز روشنک بیگناه

شهر، شاعر، مرگ

آنروز

من از دریا آمده بودم

شهر

با سنگهایش

آجرهایش

آدمهای خشتی و خورشیدهای گِلین اش

شهر

با خدایش

که مردی بود

با سبابه ای طلا

 ریشی از نیشتر و سبیلی از شلاق

شهر

در حصار دندانهای تیز آسمان بود

و گنجشکهای زندانی اش را

بر نیزه های ابر گرفته بود و بارانش

شرابِ گندیده

لخته های خون،

دستهایش را بریده بودند

شهر

می رفت تا گور شود

آنروز

من از دریا آمده بودم

پیامبری نبودم که به فتوایم نجاتش دهم

یا فاحشه ای که به بوسه ای مجابش کنم

شاعر بودم

و تنها

گریه می کردم در بازوان مادران مرده اش

سینه هایم بر داغهای صلیبش بود

و نگاهم به چشم ماهیانی می رفت

که نقره هایشان را به تور می دادند

و خاکستر خاک را به تن

به چشم ماهیانی

که کور می شدند

یک به یک

در لهیب هوا

در ذغالهای نور.

-لیلا فرجامی