برچسب‌ها

, , , , ,

دوستان عزیزم

از چندی از شما در این روزهای اخیر ایمیلهای محبت آمیزی دریافت کردم که سراغم را گرفته بودید و ابراز نگرانی کردید از این که غیبتی طولانی در دنیای مجازی داشتم. تنها دلیلش مشغولیت های کاری بوده و خستگی حاصل از آن. در تدارک دو کتاب شعر هستم و فکر کردم که اگر از دنیای مجازی فاصله بگیرم بیشتر می توانم وقتم را به اتمام آنها اختصاص بدهم. از یکایک شما عزیزان که جویای حالم شدید ممنونم. امید دارم که بیشتر و بهتر حضور داشته باشم.  شعر:

نگاهت کردم

پلکهایت

پوست چروکیده ی میوه ها

مردمکهایت

هسته ی سخت چوبی شان

بی روزنه ای که نور را از درونش عبور دهد

خالی

چون دهانت از حرف

ریه ات از هوا

دریچه های قلبت از خون

دستهایت سیاه بودند

از کمر به پایین

بی رنگ

مثل شبحی

شفاف

همیشه دور خانه هایمان قدم می زدی

سایه ای نقره ای در شب

با شتاب از درون دیوارها می گذشتی

گاهی روی صندلی آشپزخانه می نشستی

به تک تک صورتهایمان زل می زدی

انتظار می کشیدی حضور تو را تأیید کنیم

و شاید هم دستهایمان را به سویت دراز

مثل کودکی بی مادر

تنهایی ات را در داستانهای زیادی پنهان می کردی

داستانهایی که قرنها برایت نوشته بودند

و می دانستی

که تنها یکبار زنگ می زنی

و نه بیش

 

ما نگران نگاه می کنیم

کسی که به سویت قدم بر می دارد

 دیگر به خانه باز نمی گردد

دستش را در سیاهی دستهایت می ربایی

 

 ما آخرین بازدمش را دنبال می کنیم

به کجا خواهد رفت؟

اسبهای سفید تو از راه رسیده اند

تا ارواح دیگری

به چمن زارهای  ماه بُرده شوند.