برچسب‌ها

, , , , , ,

و من دختر طبیعی دریاها بودم

و اما از آب

می هراسیدم

روح لابلای برگها بودم

و با اینکه باد را خوب می شناختم

نمی توانستم ریختن را باور کنم

 

صدایی در گوشم گفت: این سرنوشت غمگینی ست!

حتی برای تو

حتی برای تو

ای خداوندگار بی درد!

ناخدای ناوهای سوراخ!

به آسمانها و زمینهایت فکر کن

به خاکهایی که در آنها نفست را دمیده بودی

و حالا مردان و زنان برهنه ای بیش نبوده اند و نیستند

تو بی نهایت نیستی

نهایتت نقطه ای ست که پرنده ای به آن کوچ می کند

یا مرگی ست که شال سیاهش را از فاجعه ای به فاجعه ای دیگر می کشاند

تو تنها تکرار می شوی تا جاودانه بمانی

تو هم مثل دو گوشواره ی مروارید من

در جعبه ی کوچکی می گنجی

و فراموش می شوی

.

من هم که دختر طبیعی دریاها بوده ام

این راز را فهمیده ام

به تو فرمان می دهم

از پشت کهکشان ها بیرون بیایی

چهره ات را نشان دهی

نیشخندی بزنی

و دوباره

این بازی بچه گانه را

آغاز کنی.

 

-لیلا فرجامی